چند خاطره از رضا کیانیان به بهانه زادروزش
در خیابان اتفاق افتاد...
در سالروز تولد رضا کیانیان که این روزها با مجموعه راه طولانی خانه میهمان مخاطبان تلویزیونی است بد ندیدیم تا چند خاطره جالب و جذاب این بازیگر در برخورد با مردم را مرور کنیم.
خیابان بهار
خیابان بهاریک طرفه است رو به شمال. پر از بقالى و میوه فروشى و لوازم شوفاژ است. به همین دلیل همیشه چند کامیون نوشابه، شیر یا آب معدنى دوبله پارک کرده اند و دارند جنس به بقالىها مىرسانند و یا چند وانت دوبله پارک کردهاند و دارند میوه خالى مىکنند و یا وسایل شوفاژ بار مىزنند. مردمى هم که مىخواهند چیزى بخرند دوبله پارک مىکنند و براى خرید مىروند. رانندگى درخیابان بهار مثل گذشتن از میدان موانع است. در ضمن همیشه افرادى پیاده دارند از خیابان مىگذرند که پیرزن و پیرمرد و کودک هم جزوشان هستند و قوز بالاقوز آن است که تعدادى موتورسوار دارند خلاف جهت مىآیند که جزو لاینفک خیابان بهارند. چون یک ایستگاه پیک موتورى آنجاست. در نتیجه رانندگى در خیابان بهار چیزى فراتر از میدان موانع است. بیشتر به یک بازى پرتحرک کامپیوترى شبیه است. تنها فرقش با بازى کامپیوترى این است که کامپیوتر یک فضاى مجازى است و نابودکردن موتورىهایى که خلاف مىآیند و افراد پیاده امتیاز دارد اما خیابان بهارمجازى نیست و امتیازهایش برعکس است!یک بار که طبق معمول از آنجا مىگذشتم و داشتم به زور و شعبده، اتومبیلم را از کنار یک کامیون شیر و ماست که دوبله پارک کرده بود مىگذراندم، یک موتورى از روبرو آمد. با سرعت هم مىآمد و خواست از بین اتومبیل من و کامیون بگذرد، جا نبود. به من اشاره کرد که راه بدهم. امکان راه دادن نبود. گفتم: توخلاف مىآیى بگیر کنار رد بشم. به حرکتم ادامه دادم. موتورى مجبور شد عقب بکشد. من رد شدم. صداى فحشهایش را شنیدم. مثل همیشه، سعى کردم نشنیده بگیرم. وقتى به انتهاى بهار رسیدم و خواستم وارد بهار شیراز بشوم، طبق معمول یک گره ترافیکى بود. مجبور بودم بایستم تا گره باز شود. که دیدم آینه بغل اتومبیلم خرد شد. دیدم همان موتورى دنبالم آمده و براى انتقام آینه بغلم را شکسته. بلافاصله پیاده شدم. او که دستپاچه شده بود نتوانست بگریزد. در پیچشى که مىخواست انجام بدهد، زمین خورد. موتورش را رها کرد و خودش فرار کرد و کمى آن طرف تر ایستاد. گره ترافیکى انتهاى بهار شُل شد. چند اتومبیل رفتند. اتومبیلهاى پشت سر من شروع کردند به بوقزدن. تا مرا دیدند، شناختند و پیاده شدند و به سمت من آمدند که ببینند چى شده. در این هیرو ویر سلامعلیک مىکردند و بعضىهاشان هم روبوسى. موتورى جلو آمد و گفت: ببخشید. من تازه شما رو شناختم. اگه از اول خودتونو معرفى کرده بودید این مکافاتها پیش نمىاومد.
کوچهاى در تهران
کوچه یک طرفهاى هست که گذرگاه همیشگى من است. حوالى میدان هفت تیر. براى آمدن به خانه، از آن مىگذرم؛ و همیشه اتومبیلى و حتماً چند تا موتورى از روبرو مىآیند. خلاف مىآیند. بیشتر وقتها، به آنها راه مىدهم که بگذرند. چون معتقدم از کنار شَر باید گذشت. یا بهتر بگویم باید لیز خورد و رد شد. گاهى هم که عصبانى باشم بهشان راه نمىدهم تا دنده عقب بگیرند و رد شوم و البته تعدادى فحش هم بدرقه راهم مىشوند!
همین چند روز پیش که باز هم از همان کوچه مىگذشتم، یکباره از سرِ پیچ یک فرعى چند موتورسوار با سرعت به کوچه یک طرفه پیچیدند. با اینکه همیشه مواظب هستم، اما جاخوردم و بوق ممتدى برایشان زدم. بدون توجه به من و بوق من گذشتند. فقط یکیشان ایستاد. به کنار او رفتم و پرسیدم: مىدانى این کوچه یکطرفه است؟
گفت: معلومه که مىدونم. پیرمردى بود که موهاى سپیدش زیر کلاه کاسکت پنهان شده بود. من حرفى نداشتم که ادامه بدهم. اما او گفت : آقا رضا حالت چطوره؟ هنوز خونت همون جاست؟ و ادامه داد : منو یادت نمىیاد؟ کلى برات عشقاله فرستادم. پشت سرم یک اتومبیل بوق زد که بگذرم. تا راه را باز کنم. من حرکت کردم. پیرمرد داد زد: خیلى قیافه مىگیرى. دارم دو کلمه باهات حرف مىزنم… من رد شده بودم. از آینه نگاهش کردم. او هم رد شده بود.
خیابانى در تهران
در اتومبیلى بودم که هر روز صبح مرا به سرِ صحنه فیلمبردارى مىبرد. مرد مؤدبى بود. گفته بود که چند سالى در ژاپن بوده. پول و پلهاى جمع کرده و به ایران برگشته، با اتومبیلش در خدمت فیلم بود. از خانه تا محل فیلمبردارى تعریف مىکرد و یا مىپرسید. از همه چیز و همه جا و همه کس. به مردم خودمان هم خیلى انتقاد داشت. که همدیگر را رعایت نمىکنند. نزدیکىهاى محل فیلمبردارى به یک ترافیک برخوردیم. کمى صبر کرد. کمى به این طرف و آن طرف نگاه کرد. و کشید به سمت چپ، یعنى سمتى که اتومبیلهایش از روبرو مىآمدند. که ترافیک را رد کند. کار او باعث شد که در مسیر مقابل هم یک گره ترافیکى ایجاد شود. سعى کرد گره را رد کند ولى دیگر دیر شده بود. هر دو طرف خیابان بند آمد. من فقط او را نگاه مىکردم. گفت : مىبینین، یک ذره فداکارى وجود ندارد. از همه دلخور بود. گفتم : طرف ما ترافیک بود. اون طرفىها که داشتند راهشونو مىرفتند. شما خلاف رفتى و راهشونو بستى. گفت : من کار دارم مثل اونا که بیکار نیستم!
خیابانى در تهران
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم. هوا زیادى گرم بود. کنار من یک مینىبوس بود که دود اگزوزش مستقیم توى پنجره من مىزد. نه راه پس داشتم، نه راه پیش. شیشه پنجره را بالا کشیدم. هواى داخل ماشین آنقدر گرم شد که بلافاصله چکههاى عرق را پشت گوشم احساس کردم که از گردنم پایین مىآمدند. پشتم که به صندلى چسبیده بود خیس شد. به سمت فرمان خم شدم تا خیسى پیراهنم باد بخورد و خنک شود. یادم آمد شیشه پنجره را بالا کشیدهام. به چراغ نگاه کردم هنوز قرمز بود. شماره نداشت که بفهمم کى سبز مىشود. اگزوز مینىبوس دود مىکرد. راننده مینىبوس گاه به گاه گاز مىداد. نمىدانم براى چى. فقط دود بیشترى را به هوا مىفرستاد. با چند بوق از اتومبیلهاى پشت سرم، متوجه شدم چراغ سبز شده است. دنده یک گذاشتم و منتظر بودم تا جلویىها بروند. بالاخره نوبت من رسید. به محض اینکه وارد چهارراه شدم یک موتورسوار که چراغ قرمز را رد کرده بود، از جلوى من رد شد. نزدیک بود تصادف کنم. بوق زدم و موتورسوار لاى ماشینها گم شد. نگاه کردم. یک پلیس جوان آنطرفتر زیر سایه ایستاده بود و با کسى حرف مىزد. به تنها چیزى که توجه نداشت ترافیک و آمدوشد اتومبیلها و موتورىها بود. از چهارراه که رد شدم کنار کشیدم و ایستادم. پیاده شدم و رفتم به سمت پلیس. کسى که با او حرف مىزد تا مرا دید خوشحال شد و سلام کرد. پلیس هم برگشت. او هم مرا شناخت و به سمت من آمد و سلام کرد. جواب دادم و پرسیدم : شما براى چى اینجا ایستادى؟ پرسید : چطور مگه؟ به چهارراه اشاره کردم، در همان لحظه دوتا موتورى داشتند چراغ قرمز را رد مىکردند. گفتم : اینا چین؟ چرا بهشون چیزى نمىگى. الان نزدیک بود تصادف کنم. کسى که با پلیس حرف مىزد گفت : شما هم حوصله دارینها. چرا خون خودتو کثیف مىکنى. برو فیلمت رو بازى کن، تا ما کِیف کنیم. پلیس هم گفت : اونارو ولشون کن. حال خودت چطوره؟
گفتم : شما براى چى اینجا وایسادى؟ چرا گذاشتنت اینجا؟ گفت : هیچى، مترسک! به من که برگ جریمه نمىدن. باز کلاغها از مترسک یه حسابى مىبرن. اینا از ما هیچ حسابى نمىبرن!
یکى از فرعىهاى خیابان بهار
در خیابان بهار یک فرعى هست که به خیابان شریعتى راه دارد. این کوچه یکطرفه است. اما طبق معمول از طرف مقابل هم به اندازه کافى و وافى اتومبیل و موتور مىآیند. متخلفین با انصاف وقتى مىبینند، اتومبیلى از روبرو مىآید، کنار مىکشند و راه مىدهند تا اتومبیلى که راه از آنِ اوست بگذرد و بعد به خلافشان ادامه مىدهند. اما متخلفین بىانصاف از دور چراغ مىزنند. یعنى من دارم خلاف مىآیم. بکش کنار! اما متخلفین بىانصاف و به قول خودشان «با حال»! چراغ مىزنند و عشقاله مىرسانند و با لبخند - که معنىاش اینست که چکار کنیم، چارهاى نداریم. مملکت نیست که…. - اشاره مىکنند بکش کنار تا رد بشیم! یکبار که از این فرعى و در جهت درست، مىگذشتم، یکى از این متخلفین بىانصاف و با حال! از روبرو چراغ زد من به راهم ادامه دادم. او مىآمد و چراغ مىزد. تا رسید شاخ به شاخ من. چند اتومبیل کنار کوچه پارک کرده بودند و فقط براى گذر یک اتومبیل راه بود. با پررویى و لبخند حاکى از با حالى! چراغ زد و اشاره کرد که برو عقب تا به جایى برسیم که من رد بشم! من فقط ایستاده بودم. خورشید به شیشه او مىتابید و من در تاریکروشنى بودم. چند بار دیگر چراغ زد و بالاخره طلبکارانه پیاده شد و عصبى به سمت من آمد که یقهگیرى کند. وقتى کنار پنجره من رسید، مرا شناخت. کمى خودش را جمع کرد. لبخند حاکى از با حالىاش دوباره روى لبانش نشست و گفت : شما دیگه چرا؟ شما که آدم بافرهنگى هستى. شما الگوى جامعهاى. ما بىفرهنگیم. حالا دنده عقب بگیرد تا رد شیم. رفت و سوار اتومبیلش شد و دنده یک گذاشت و اشاره کرد که برو عقب!
ظهر عاشورا - خیابان
نمىدانم چرا، ولى روزهاى تعطیل و بخصوص تعطیلات مذهبى بیشتر مردم در خیابانها هیچ قانونى را رعایت نمىکنند. از هر جایى مىگذرند و به هر طرف که بخواهند مىرانند. یک روز عاشورا که از خانه حافظ احمدى برمىگشتم، نذرى گرفته بودم و به خانه مىبردم. به چهارراهى رسیدم و چراغ قرمز شد. ترمز کردم و ایستادم. اتومبیل پشتى که گویا انتظار نداشت من ترمز کنم، با شدت بیشترى ترمز کرد تا به من اصابت نکند. بوق زد که حرکت کن. با اشاره چراغ قرمز را نشانش دادم. پیاده شد و گفت : نوکرتم، امروز مال امام حسینه. چراغ قرمز و سبز نداریم. راه بیفت. به من که رسید. مرا شناخت. سلام کرد و گفت : از شما بیشتر از اینا انتظار داشتیم. یک هنرپیشه باحال که روزعاشورا پشت چراغقرمز واىنمىسته. شورحسینیت کجارفته؟
برچسب ها :
برات
, زمین
, پول
, خلاف
, خانه
, تصادف
, اتومبیل
, جریمه
, کودک
, خدمت
, جواب
, مرد
, خاطره
, جوان
, شیشه
, پلیس
, ایران
, انصاف
, مردم
, بند
, بدون
, نوبت
, گاز
, میدان
, ایستگاه
, راه
, بالا
, شیراز
, امام
, ادامه
, فرار
, آقا
, رد
, موتور
, نشست
, مال
, برگ
, تعطیل
, ما
, توجه
, سرعت
, موانع
, ماشین
, خرید
, جالب
, رعایت
, روز