بیست و سوم اسفندماه هزار و سیصدونودویک

بیست و سوم اسفندماه هزار و سیصدونودویک
 
نیمه شب داشتم پایگاه بین المللی همکاری های خبری شیعه را مرور میکردم مطلبی تحت عنوان ( داستان سیدمهدی قوام و زن روسپی) توجه ام را جلب کرد آخه سیدمهدی قوام (خدارحمتش کنه) از روحانی های اخلاقی دهه 40 تهران بود که مشهور است روزی که پیکر ایشان را برای دفن به قم بردند به اندازه دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه سلام الله علیها کلاه شاپویی، دستمال یزدی به گردن و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند و زار زار گریه می کردند و سرشان را به تابوت می کوبیدند. بعد از اینکه مطلب را خواندم دیدم چه الگوی خوبی در امر به معروف و نهی از منکر است و چه تاسفی خوردم برای نهی از منکرهایی که قبلاً مرتکب آن شدیم در هر حال حیفم آمد آن مطلب را اینجا نگذارم.
همینکه روضه تمام شدچراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…
*
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان…رنگ دیگری به خود گرفته بود.دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…
*
حاج مرشد!جانم آقا سید؟آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب…یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟سبحان الله…سید مکثی می‌کند.بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید.- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است…تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست!…سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…
*
چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال…حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد،نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیردکه سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…آقا سید! من دیگر…خوب شده‌ام!این بار، نوبت باران چشمان سید است…
می گویند وقتی برخی ظاهربینان حضرت مسیح را از رفتن به منزل روسپی ها و شراب خوارها و باج گیرها منع می کردند، ایشان می فرمودند که آمده ام تا بره هایی را که از گله دور افتاده اند نجات دهم.
غفرالله لنا و لکم و لوالدینا
 

URL : http://www.naserifar.com/index.php?ToDo=ShowArticles&AID=13018